
سلام:) امیدوارم که حالتون خوب و این پارت هم مورد پسندتون باشه...♡ و اینکه ممکنه تعداد اسلاید های هر پارت به منظور کم شدن فواصل بینشون یکم کمتر بشه...ممنون از حماییتون^^
به صورت ناخودآگاه دست آزادم رو روی دهنش گذاشتم... _شش! آروم باش... با صدام که تا حد امکان سعی داشتم با ولوم پایین ازش استفاده کنم بهش گفتم _می تونی بلند شی؟ همونطور که با تعجب بهم نگاه میکرد و توی صورتش رگه هایی از آزردگی دیده میشد سرش رو کمی به سمت پایین تکون داد ، اما من حس کردم که اگه بخواد راه بره ممکنه که دردش بگیره و صداش دوباره بلند بشه برای همین خیلی آروم دستم رو از روی دهانش برداشتم و کلاه کپم رو سر و با احتیاط ها یون رو بغل و کنار گوشش زمزمه کردم که فعلا چیزی نگه...از اتاق خارج شدیم و به یه قسمت از همون طبقه که ویوی خیلی خوبی به شهر داشت رفتیم، از اونجایی که دیر وقت بود خوشبختانه کسی اون اطراف نبود و با خیال راحت میتونستیم صحبت کنیم...بینمون سکوت برقرار شده بود، تازه فهمیدم که اصلا چیزی برای گفتن نداشتم انگار منتظر بودم که اون شروع به حرف زدن بکنه... +الان خوشحالی؟ از فکرم بیرون اومدم و مات و مبهوت ازش پرسیدم _ در چه مورد؟ +در مورد اینکه الان انسانم _نه... شوک زده بهم نگاه کرد + برای چی؟؟؟؟ _ چون به نظر نمیاد تو خوشحال باشی +من؟ خیلیم خوشحالم-_- الان میتونم هر کاری که میخوام رو انجام بدم انگشت های دستش رو برای شمردن کارایی که میخواست انجام بده بالا آورد _+میخوام مثل بقیه ی مردم علوم پایه رو یاد بگیرم ، کلی آهنگ و آواز بخونم و هر روز تو رو با صدای قشنگم بیدار کنم^^.... تازه! دیگه وقتی یه دختر نزدیکت شد مجبور نمیشم ادا های مسخره در بیارم تا بفهمی چی میخوام
از حرفاش خندم گرفت... _خوبه... پس باید بگم که منم خوشحالم...ولی... + اگه میخوای در مورد اون نامه و فرار کردن من حرف بزنی چیزی نگو! بیا کلا اونارو فراموش کنیم ما قبلش کلی خوشگذروندیم الانم حالمون خوبه پس ارزشی نداره که به ناراحتی ها فکر کنیم باشه؟ _باشه... آه بلندی کشید + اما میدونم از این به بعد حتی سخت تره... ....... به اتاق برگشتیم و هر طور بود اون شب رو گذروندیم،،، صبح شده بود و باید برای تمام سوالاتی که جین ازم داشت جواب میاوردم اما قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه خودم شوک بزرگی رو بهش وارد کردم _اون شناسنامه نداره!... من نمیدونم میخوام چیکار کنم...ولی تنها چیزی که میدونم باید حتما تو این مسئله دنبالش بگردیم پیدا کردن شناسنامه برای ها یونه... جین کاملا کپ کرده بود بعد از کمی فکر کردن شروع به صحبت کرد ×خب خانوادش هنوز زندن مگه نه؟ میتونیم از اونا کمک بگیریم پیداشون کنیم و با تست دی ان ای و این چیزا حلش کنیم اونوقت ها یون میتونه شناسنامه داشته باشه خیلیم سخت نیست حرفش واقعا مسخره بود! حالت فیلسوفانه گرفتم و به میزی که کنار دستم بود تکیه دادم _ همم آره حتما خیلی ایده ی خوبیه میریم زنگ خونشون رو میزنیم و ها یون که الان کم کمش ۲۰ ساله میزنه رو نشونشون بدیم و بگیم که بفرمایید اینم بچه ی دو سالتون بیاین تست بدین تا مطمئن شید:/ × خب خودت ایده ی بهتری داری؟
_نه... به نظرم فعلا فقط بیا اطلاعات به دست بیاریم... پدرش رو پیدا کردیم با تصوراتم کاملا متفاوت بود، به سختی میشد شباهتی بین اون و ها یون تعریف کرد و چیزی که بیشتر باعث میشد به اینکه اون پدر ها یونه شک کنم این بود که اون یه همسر داشت! ، با تعجب بقیه ی اطلاعاتی که در موردش بود رو میخوندم که جین تماس گرفت و بدون هیچ مقدمه ای گفت : × هی میدونی اون یه برادر داره!؟ _کی؟؟؟ × ها یون! پسره ۱۸ سالشه و از همسر دوم باباشه _چی؟؟ مطمئنی این واقعا در مورد خانواده ی ها یونه؟؟ × آره صد درصد مطمئنم! خودمم چندین بار چک کردم _هیچ جوره تو کتم نمیره ×باورش واقعا سخته .... بعد از دونستن اینا احساس عذاب وجدان داشتم از اینکه در این مورد تحقیق کردم، و برای ها یون هم ناراحت بودم...هر طور بهش فکر میکردم این معنی ای جز خیانت نداشت... فقط ۲ سال از فوت همسرش میگذشت که حتی مرگش هم هیچوقت کاملا تایید نشده ولی اون از قبل یه زندگی جداگونه داشته؟ در صورتی که مادر ها یون انقدر اذیت شده که میخواسته زندگیش تموم شه ،،، حس عصبانیت داشتم نسبت به این قضیه پس فکر کردم اگه بیخیال خانوادش بشم و یه راه دیگه ای برای هویت بخشیدن به ها یون پیدا کنم خیلی بهتره چون به هر حال همچین مردی دخترش رو قبول نمیکنه...
ه ها یون چیزی در مورد جمع آوری اطلاعاتمون نگفتم و ازش خواستم بیشتر تمرکزش رو بزاره روی کارایی که تا حالا انجام نداده و لازمه که یاد بگیره ، اون هم خیلی زود شروع کرد و خوشبختانه راحت هم یاد میگرفت و بین تمام این کار هاش فقط برای یکیش ازم کمک خواست ... + هی میشه با هم بریم بیرون؟ _چیزی شده؟ +میخوام امروز توی رستوران غدا بخورم! _ چرا انقدر یه دفعه ای؟ + رستوران یه جامعه ی کوچیکه که مردم توش حضور دارند، رفتار های مختلف رو میشه دید و یاد گرفت، با یه سری هنجار ها آشنا میشی و مهم تر از همه غذاهای خوشمزه میتونی بخوری!! _فقط همین؟ +و خب یه مدتی هم هست که پیش هم نبودیم زیاد...پس میتونم یکمی هم با تو وقت بگذرونم _پس میریم:) .... جفتمون آماده ی بیرون رفتن شده بودیم، شاید این اولین چیز دلنشینی بود که بعد از اون استرس ها و تنش ها تجربه میکردیم...،،، بردمش به یه رستورانی که خیلی معروف نبود اما غذا هاش واقعا نظیر نداشتند! و البته حق با ها یون بود رستوران رفتن واقعا میتونست توی روابط اجتماعی مفید باشه، در واقع گفته بود که میخواد با من بیاد بیرون اما تمام مدت یا از طعم غذا شگفت زده میشد و یا اینکه به مردم اونجا چشم دوخته بود تا بتونه رفتار ، حالات و احساساتشون رو مورد بررسی قرار بده
_ بدون من هم میتونستی بیای... +اوهوم... _چی؟ کش و قوسی به بدنش داد و دست از خیره شدن به مردم برداشت +خب خب همه رو چک کردم حالا فقط یه نفر مونده توی چشمای من مستقیم زل زد _نگو که اون یه نفر منم!؟ +هستی و البته مهم ترین فرد... خب اینجا چی داریم...یه آقای محترم و جذاب که خیلی جدی داره بهم نگاه میکنه،کسی که منطق فوق العاده فعالی داره اما یه گربه کوچولو زندگیش رو بهم ریخته و این مرد قصه ی ما هم خیلی دوستش داره مگه نه؟؟؟ ناخودآگاه یه لبخند کوچیک زدم +اوو الان هم داره بهم لبخند میزنه یعنی جوابش مثبته نه؟ دوست دارم ازش بپرسم به همه همینطوری لبخند میزنه؟فکر کنم جوابش اینبار هم مثبت باشه به خاطر همینه که فن هاش انقدر دوستش دارند نه؟ ولی البته اون خیلی خطرناک هم به نظر میاد! چون برخلاف ظاهرش یه دزد خیلی ماهره!!! _من کی اینکارو کردم؟؟؟ + وقتی دارم تفسیر می کنم وسط حرفم نپر-_- _خیلی خب ادامه بده + اون خیلی راحت قلب همه رو میدزده اما خب کسی هم شکایتی نداره چون میدونند که احساساتشون جای امنیه....پایان^^ تک خنده ای کردم _یه جوری حرف میزدی انگار داری فال قهوه میگیری یا اینکه شمنی +شایدم یه چیزی بالاتر و حرفه ای تر از اینا... _هوم حتما
بالاخره از رستوران بیرون اومدیم ، مشغول حرف زدن با هم بودیم و قدم میزدیم که یکی از مغازه ها چشم ها یون رو گرفت و بهم گفت که میره توش رو یه نگاهی بندازه ، منم قبول کردم و همونجا منتظرش موندم...چند دقیقه ای گذشت ، با خودم گفتم حتما از چیزی خوشش اومده و میخواد بخره که انقدر طول کشیده برای همین منم وارد فروشگاه شدم و چیزی که باهاش مواجه شدم این بود: ها یون کنار دیوار نگه داشته شده بود و یه مرد دست هاش رو روی شونه های اون گذاشته بود، نمیتونستم چهرش رو به خوبی ببینم برای همین نزدیک تر شدم ، کم کم داشتم احساس خشم میکردم که با دیدن چهره ی شخص احساسم به شکل مبهمی در اومد، اون مرد قطعا خودش بود، پدر ها یون! مدام ها یون رو با اسم "سه می" صدا میکرد و با لرزش چشماش و حالت نگران صورتش انگار التماس می کرد که اون رو به خاطر بیاره.... طبیعتا ها یون توی موقعیت بدی قرار داشت و کاملا نمیدونست که چی باید بگه تا اینکه یه پسر جوونی به سمت اون مرد اومد و عقب کشیدش •بابا! بس کن خواهشاً مشخصا اون نمیتونه همسرت باشه این دختر خیلی جوون تره! چشمای نا امید و سر افکندش رو میشد به خوبی دید °عذر میخوام خانم جوان فکر کنم اشتباه کردم و در جهت مخالف ها یون قدم برداشت اما ها یون دستش رو گرفت و لبخند خیلی قشنگی زد +نه عیبی نداره مشخصا توی شرایط خوبی نیستید، امیدوارم هر چه زودتر کسی که دنبالش هستید رو پیدا کنید:) حالت نا امید صورتش کمی کمرنگ تر شد °ممنون دخترم و از اون فروشگاه خارج شدند....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوساله هرروز میام چک میکنم ببینم گزاشتی یا نه)
ادامه شوووو بزار 5 ماه گذشت
۵ ماهه
ولی من هیچوقت فراموش نمیکنم داستانت رو هیچ وقت
چ۱: نمیدونم شاید life goes on
چ۲: نمیدونم حسی ندارم در موردش😹😐
دمت گرم خیلی قشنگ مینوسی
یه ماه گذشته وایی .. من منتظر میمونم ))) 🫶🏻
چون میدونم قطعا سرت خیلی شلوغه 🥲🫂
بانوپارتنمیدی؟:)
فیکات مثه خودت خوشگلن ^^ :]🎈
ج. چ1: والا هیچ اهنگی ندارم که به این داستان بخوره •-•
ج. چ2: ازش خیلی بدم میاد نمد چرا •~•
راستی داستانت عالیهههههه منتظر پارت بعدیمممممممم^~^
واییی ممنونممم ✨💞
مثل همیشه عالی و قشنگ 🥹🫧🫶🏻
خواهش میکنم:))❤️✨
مرسییی خیلی لطف داریی^^☕
و درباره فیک جدیدت باید بگم خیلی قشنگ و دلنشین هست 🫠🫶🏻
موضوعی که انتخاب کردی جدید هست پس من منتظر پارت های بعدی هستم 🥹🤍✨
مرسی که با وجود کم و کاستی های داستان و مشکلاتش همیشه اینطور حمایت کردی خیلی خیلی سپاسگزارم:))🤍☁️
خواهش میکنمم🥹🫶🏻 ولی به سیاهی شب داستان مورد علاقم هست و من میدونم که تو خیلی خیلی براش زحمت میکشی و وقت میزاری 🤍🫧